مختلف جالب

 

در شهر بودم 
دیدم 
هر کس به دنبال چیزی می دود


 
یکی به دنبال پول.....

 
یکی به دنبال چهره دلکش....

 
یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد...

 
یکی به دنبال نان...

 
یکی هم به به دنبال اتوبوس !

 
اما دریغ

 
هیچکس به دنبال خدا نبود !!!

چهار شنبه 28 فروردين 1392 22:53 |- اکبری -|

 شهر من اینجا نیست !
اینجا… آدم که نه!
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند!

و جالب تر !
اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی میکند تا میزبان سیاهی دیگری باشد! .
شهر من اینجا نیست!
اینجا… همه قار قار چهلمین کلاغ را دوست می دارند!
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد! .
شهر من اینجا نیست!
اینجا… سبدهاشان پر است از تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند! .
من به دنبال دیارم هستم,
شهر من اینجا نیست…

شهر من گم شده است…

جمعه 17 شهريور 1391 15:22 |- اکبری -|

 

به کسانی که به شما حسودی میکنند احترام بگذارید !
زیرا اینها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنانید . .

پنج شنبه 16 شهريور 1391 17:4 |- اکبری -|

خــــــــــــدایا ..
تو تنها دلیلی هستی .. برای این که من ....
لبخند بزنم ، در دردهایم..
درک کنم ، در پریشانی ایم..
اعتماد کنم ، حتی در خیانت..
و سرانجام ، به مبارزه ادامه دهم ، حتی در ترس ........

چون یقین دارم در هر شرایطی دست مرا خواهی گرفت....


چهار شنبه 28 تير 1391 19:14 |- اکبری -|

اشخاص بزرگ و با همت به کوه مانند، هر چه به ایشان نزدیک شوی عظمت و ابهت آنان بر تو معلوم شود و مردم پست و دون همانند سراب مانند که چون کمی به آنان نزدیک شوی به زودی پستی و ناچیزی خود را بر تو آشکار سازند. گوته

یک شنبه 25 تير 1391 13:18 |- اکبری -|

پیروزی یعنی :
توانایی رفتن از یک شکست به شکست دیگر
بدون از دست دادن اشتیاق
.

یک شنبه 25 تير 1391 13:17 |- اکبری -|

مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه
سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم دست
او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت هاي دست پسر قطع شد
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من
در خواهند آمد؟
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت
وچندين بار با لگد به آن زد
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه
پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
"دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودكشي كرد.

یک شنبه 25 تير 1391 13:8 |- اکبری -|

تو ساحل داشتم با خدا قدم ميزدم جاي پاي هردومون رو شنا

ميموند ولي وقتي به آخر جاده رسيدم به پشت سرم نگاه کردم

و ديدم تنها يک جاي پا وجود داره از اون پرسيدم پس چرا

تنهام گذاشتي گفت بنديه من در جايي که فقط يک جاي پا

ديدي مراحل سخته زندگيت بود که من تورا در آغوش گرفته بود

یک شنبه 25 تير 1391 13:6 |- اکبری -|

چه انتظار عجیبی!! تو بین منتظران هم عزیز من چه غریبی

عجیب‌تر كه چه آسان ، نبودنت شده عاد ت

نه كوششی نه وفایی ؛ فقط نشسته و گوییم : خدا كند كه بیای

یک شنبه 25 تير 1391 13:4 |- اکبری -|

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد ؛ بدون کار "خدا" بوده ! , اگه

بی محابا دلها قبل از دستها بهم گره خورد ؛ بدون کار "خدا"

بوده ! , اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد

نشی ؛ بدون تنها محرمت "خدا" بوده ! , حالا هم اگه دلت شکسته

و بغض تنهائی خفه ات کرده ؛ شک نکن تنها مرحمت "خداست"

که ؛ از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده

یک شنبه 25 تير 1391 13:2 |- اکبری -|

ϰ-†нêmê§

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد