هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ،
عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن
دکتر شریعتی
کسی بی خبر آمد،مرا دست خودم داد
کسی مثل خودم غم ،کسی مثل خودم شاد
کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز
کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز
کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم
کسی ساده کسی صاف کسی در هم و برهم
کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال
کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال
کسی مثل تو ای دوست! مرا یک شبه رویاند
کسی مرثیه آورد برای دل من خواند
من از خواب پریدم،شدم یک غزل زرد
و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد
به تو از تو می نویسم
به تو که رفیق و یاری
به تو که خوشبو ترین گل
توی دامن بهاری
به تو که مرهم زخمی
مثل یک چشمه ی روشن
مثل گل بوسه ی یاسی
پر لذت شکفتن
ای که دستات پل قصه اس
رو به سوی شهر پرواز
شعر شرم صد شقایق
روی گونه ات کرده آواز
توی این سکوت مسموم
تویی بهترین ترانه
برای از عشق نوشتن
تویی بهترین بهانه
قـــبـــول حـــق بـــاشـــد ســـجـــده ی بـــنـــدگـــی اتـــــــــ ؛
مــیــشـــود بـــرای بـــی قـــراری دلــــــم دعــــا کـــنـــی؟
دلا یاران عاشق زود رفتند
از این وادی همه خشنود رفتند
من و تو مثل یک مرداب ماندیم
خوشا آنان که مثل رود رفتند
مرا بالیست از پرواز مانده
قدم هایست در آغاز مانده
شهیدان دستهایم را بگیرید
منم همراه از ره باز مانده ...
بہ سلامتی شیر . . . ! ! !
شیر و رفقاش نشستہ بودن و خوش میگذروندن . . .
بین صحبت شیرہ نگاهی بہ ساعتش میندازہ و میگہ :
آُہ . . . اُہ . . . ! ساعت 11 شدہ !
باید برم ! خانم خونہ منتظرہ !
گاوہ پوزخندی میزنہ و میگہ : زن ذلیلو نیگا !
ادعاتم میشہ سلطان جنگلی !
شیر لبخند تلخی میزنہ و میگہ :
توی خونہ یہ شیر منتظرمہ ! نہ یہ گاوی مثـل تــو . . . ! ! !
₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪
مادر ای معنی ایثار تو گل باغ خدایی
توی روزگار غربت با غم دل آشنایی
مینویسم ازسرخط مادر ای معنی بودن
مینویسم تا همیشه توئی لایق ستودن
آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل
مادرم:
درمیان دست هایت عشق پیدامیشود/زیر باران نگاهت نسترن وا می شود
باعبور واژه هاازگوشه ی لبهای تو/مهربانی های قلبت خوب معنامی شود
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل
که مفت بخشیدم!
دل من كودكی سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش كرد!
فروغ فرخزاد
تو گفتی که پرنده ها را دوست داری
اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی
تو گفتی که ماهی ها را دوست داری
اما تو آن ها را سرخ کردی
تو گفتی که گل ها را دوست داری
و تو آن ها را چیدی
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن!
ژاک پرور
ϰ-†нêmê§ |