باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه»
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه ٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه
اگر بتها را واژگون کرده باشی کاری نکردهای، وقتی واقعاْ شهامت خواهی داشت که خوی بتپرستی را در درون خویش از میان برداری.
گنجشک هر روز به آستان خدا می آمد و با آوازش خدا را سپاس می گفت. چند روزی بود که خبری از گنجشک نبود. فرشته ها از خدا علت نیامدن گنجشک را جویا شدند و او سکوت کرد. پس خود به دنبال گنجشک رفتند و او را یافتند. گنجشک نالان و معترض گفت: مگر سهم من از این دنیا به این بزرگی جز لانه ای کوچک و گرم بیشتر بود که خدا آن را هم با فرستادن باران و طوفان از من گرفت؟
خدا لبخند زد و گفت: آن هنگام که تو در خواب بودی ماری قصد لانه ات را کرده بود و من باران و طوفان را امر کردم تا با واژگون ساختن لانه ات تو را بیدار کنند. گنجشک شرمگین شد و گریه کرد. خدا گفت: من همیشه به یاد شما هستم حتی زمانی که مرا فراموش کرده اید.
مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد:
"توله های فروشی"
چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد واز او خواست تا توله ها را به او نشان دهد مغازه دار صوت زد و با صدای صوت او یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپهای پشمی کوچولو بودند پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت پسر کوچولو توله لنگان را نشان داد و گفت:
"اون توله چشه؟ "
مغازه دار توضیح داد که اون توله:
از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود:
اون توله زنده خواهد ماند اما تا آخر عمرش همین جوری خواهد لنگید
پسر کوچولو گفت من همونو می خوام. مغازه دار موافقت نکرد ...
اما پسر کوچولو پاچه شلوارش رو بالا زد و پای چپش رو که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود به مغازه دار نشون داد و گفت:
من خودم خوب نمی تونم بدوم
این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو درک کنه ...
کودکی ام را بیشتر از همـــه چیز تــرجیــح مـی دهـم
شیـریــنـــی هـای بـازی هایـم.
خـــنده هـــای بـــی دغــــدغــه ام.
قهــــر های بـــی بهـــــانه ام.
آشتـــــی های کودکـــــانه ام.
همــــه را بــه بزرگ شـــدنم فروخــتم!
امـــا بــــه چه قــیــمت؟
این عکس منحصر به فرد است و پیش از این هرگز عکسی مشابه ندیده بودیم. از نیمه قرن نوزدهم، اجداد خانم گاروی در کالیفرنیا زنبورداری میکردند، خود او در دپارتمان حشرهشناسی یک متخصص است. این عکس زمانی گرفته شد که او متوجه وزوز یک زنبور عسل دور و بر دوستی که در حال قدم زدن با او بود، شد. او حدس زد که زنبور میخواهد دوستش را نیش بزند، خوشبختانه او دوربینی همراه داشت و آمادگی لازم برای گرفتن این عکس را هم داشت.
ϰ-†нêmê§ |