گنجشک هر روز به آستان خدا می آمد و با آوازش خدا را سپاس می گفت. چند روزی بود که خبری از گنجشک نبود. فرشته ها از خدا علت نیامدن گنجشک را جویا شدند و او سکوت کرد. پس خود به دنبال گنجشک رفتند و او را یافتند. گنجشک نالان و معترض گفت: مگر سهم من از این دنیا به این بزرگی جز لانه ای کوچک و گرم بیشتر بود که خدا آن را هم با فرستادن باران و طوفان از من گرفت؟
خدا لبخند زد و گفت: آن هنگام که تو در خواب بودی ماری قصد لانه ات را کرده بود و من باران و طوفان را امر کردم تا با واژگون ساختن لانه ات تو را بیدار کنند. گنجشک شرمگین شد و گریه کرد. خدا گفت: من همیشه به یاد شما هستم حتی زمانی که مرا فراموش کرده اید.
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |