هر وقت ديدي خيلي دل تنگي... هر وقت ديدي تو اوج تنهايي خودت گم شدي و ديگه براي رفتنت هيچ راهي نيست و هيچ كسي درد و رنج تو رو نمي بينه و نمي فهمه ... فقط باور كن ... باور كن كه هميشه يك خدا كنار تو هست. درست وقتي كه انتظارش رو نداري، ناگاه دستت رو مي گيره و دوباره حركتت ميده. به همين سادگي...فقط خداي هستي ات رو فرياد كن و منتظر جواب اون بمان ... مطمئن باش خيلي زود به جوابت ميرسي. فقط باورش کن
سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم این صدف را بارها گوهر نداشت
از تهی دستی قناعت پیشه کردم سال ها
زندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشت
هرکجا رفتم به استقبالم آمد بی کسی
عشق در سودای خود چیزی از این بهتر نداشت
بارها گفتی ولی از ابتدای عاشقی
قصه سرگشتگیهایت مگر آخر نداشت.....؟؟؟
بزرگترین افسوس آدمی آن است که
حس کند می خواهد اما نمی تواند...
و به یاد می آورد
زمانی را که می توانست
اما
نخواست!!
گاهی در حیات خویش مرده ایم...!!!
بزرگترین مصیبت حیات ،مرگ نیست!
بزرگترین مصیبت آن چیزی است که :
درعین حیات در درون ما می میرد!
آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند ...!
وای سهراب کجایی آخر... ؟
زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقایق کردند ...!
تو کجایی سهراب ؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند ،
همه جا سایه ی دیوار زدند ...!
ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است...!
دل خوش سیری چند ؟
صبر کن سهراب...
گفته بودی قایقی خواهی ساخت...!
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم!
.
شرمنده نگاه توام...
خانم ! تو رو خدا یه شاخه گل بخرید
زن در حالی که گل را از دستش می گرفت
نگاه پسرک را روی کفش هایش حس کرد
چه کفش های قشنگی دارید !
زن لبخندی زد و گفت:
برادرم برایم خریده است دوست داشتی جای من بودی؟
پسرک بی هیچ درنگی محکم گفت :
نه ولی دوست داشتم جای برادرت بودم !
تا من هم برای خواهرم کفش می خریدم…
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ٬خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
واژه ها آکنده از دردند ، باور ميکني ؟
شعر ها خاکستر سردند ، باور ميکني؟
اولش وقتي من از عشق تو ميگفتم ، هنوز
عشق را باور نميکردند ، باور ميکني؟
روز ها کوتاه شد ، شب درد بي درمان گرفت
جغد ها از ترس شب مردند !، باور ميکني ؟
گله ها بعدش به اين آوارگي راضي شدند
گرگ ها را بره ها خوردند ! باور ميکني؟
باد پاييزي به گوش يک درخت پير گفت
برگهايت بر نميگردند ، باور ميکني؟
آخرش وقتي من از عشق تو ويران ميشدم
گرگها هم گريه ميکردند ، باور ميکني؟
ϰ-†нêmê§ |